یــک بار با حاج حسیــن خرازی بـرای سر زدن به یگان دریایی میرفتیم
که بــه دژبانی رسیدیم ، سرباز آنجا جلوی مان را گرفت و با لهجه ی
روستـایی گفت : کجا میخوایــد بریــن ؟
حسیــن گفت : می خوایم از این جا رد بشیــم !
سربــاز گفت : کارت تردد می خواد ، اگه نداریــن نمی شه !
حاج حسیــن خوشش اومد و با خنــده گفت : حالا بگو ما بایــد
چیکار کنیــم ؟
سربـاز گفت : برگردیــن ، اجازه ندارید بریــد !
من گفتم : ایشون فرمانــده لشکر هستــن .
سربــاز گفت : ایــن فرمانــده لشکرِ ؟! اگه ایـن فرمانــده لشکرِ من هم
فرمانــده تیپم !
آقا ساده گیــر آوردی ، وقتی فرمانــده لشکر بخواد بیاد ،
ساز و دهل و خدم و حشمی دنبالش می آد ، شیپــور میزنــن ،
اعلام میکنــن ،شما دوتا میخوایــن رد شین ، میگی فرمانــده لشکره ،
فکر کردیــن کلاه سرِ من میره! یهو سر و کله ی مسئول دژبانی پیـدا شد
او که حاج حسیــنُ میشناخت ، از ما عذرخواهی کــرد و بــه سرباز گفت
ایشون آقای خرازی ، فرمانــده ی لشکر امام حسینــه !
سرباز با تعجب گفت : همیــن آقا ؟!! سرباز راه را باز کــرد امـا
مطمئن بــودم هنوز تــه دلش قبول نداشت که شخضی به ایــن سادگیِ
ظاهر فرمانــده لشکر باشد